این کوزه چو من عاشق یاری بودست در بند سر زلف نگاری بودست
این دسته که بر گردن او می بینید دستیست که بر گردن یاری بودست
خیام
مزخرف است آنکه می گویند در دوری حرفی زاده نمی شود .دوری نهاد هر فعل مرکب است...
مدت هاست دست ودلم به نوشتن در اینجا نمی رود .به قول زی هر چیزی یک فصلی دارد فصلش که برسد مثل یک سیب رسیده می افتد پایین .این دیگر دست خودت نیست کلمه ها هم همین طوری هستند بی خودی نمی آیند بی خودی نمی روند .-باید مدام به زمینت آب بدهی -اینجا هم قرار نبود بیایم بنویسم دیگران خوششان بیاید یانه گاهی می آیم چند کلمه می نویسم و...
سال هاست به گم شدن در فرضیه های نا مرتبط زندگی ام ایما ن آورده ام. سال هاست که
طعم شیرین شکرها و شوری اشک ها را به هم آمیخته ام .باورم نمی شود دنیا را باید دور زد،خیال را باید دور زد.
وآسمان را هم این روزها باید ویرایش کرد،و درد را ودرد را...