دریا خندید در دور دست
دندان ها از کف و
لب ها از آسمان
-چه می فروشی دختر بی قرار،
سینه گشوده در باد
آب دریاها می فروشم ،آقا
آب دریاها
-چه با خود می بری جوانک گندمگون،
به خونت آمیخته
آب دریا ها می برم ،آقا
-این اشک های شور ،
ازکجا می آیند مادر
آب دریاها می گریم ،آقا
آب دریاها
-قلب من و این تلخکامی ژرف
از کجا می آید
-آب دریاهاست که تلخکام می سازد/آب دریاها فدریکو گارسیا لورکا
نه اینکه بخواهم حرفی باشم نه نه...گاهی دلم برای نقطه ها که خروار خروار حرف دارند تنگ می شود
دیروز توی خیابان داشتم راه می رفتم و به این فکر می کردم که چطور باید رشد کرد که یاد نوشته ای افتادم
تا حس آدمی قد نکشد درک او کور است .حرف او لقلقه است وبیگانه از دغدغه و بلوغ یک جامعه هم از همین حس سر می کشد
وباید دید که کدامین مبدأ میل حس جامعه را درگیر نموده و دغدغه خود ساخته است.فرامرز سهرابی
وقتی زیر مناره های گیج زندگی قدم می زنیم
یادمان باشدبه قول سهراب
ریه ها را زابدیت پر وخالی بکنیم